ساسو (sasoo)

ساخت وبلاگ
زندگی با اینکه مفت هم نمی ارزهولی مجبوری واسش بدویی تا ادامه پیدا کنه ...این تناقض وحشتناک رو تا مرگت با خودت حمل میکنی .. نمیدونم زندگیای شما چیه ؟!! اما من که چیز خاص و شگفت انگیز و دلربا و موندگار و جذابی ندیدم ازشو اینکه هربار خودم رو با چیزی گول زدم واسه ادامه. اصطلاحا سرم رو شیره مالیدم تا زجر کمتری از این زنده بودن اجباری بکشم ...میدونم هرکی بخونه فکر میکنه اوه چی شده حالا ..واقعیت اینه که اونقدر توی طول عمرت و زندگیت چیزها میشه و ادامه میدی که دیگه از یه جایی فقط مات و مبهوت به چشمهای خیره ی زندگی نگاه میکنی و پر از سوالهای بی جوابی و اشک از چشمهات آروم می ریزه ..توی این سن میفهمی مردن هم آسون نیست! اگه گیر لج کردنِ ( زندگی) بیفتی . بله اون زنده نگهت میداره . و ذره ذره از جونت کم میکنه تا یه روزی که دیگه هیچی جون نداری برداره . اونوقت پرتت میکنه از زندگی بیرون .... ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 13:06

ساعت یازده و بیست و یک دقیقه ی چهارم اکتبر ۲۰۲۳و نمیدونم چندم مهر ۱۴۰۲یک بافتنی دستم گرفتم و الکی فقط واسه اینکه سرم رو گرم کنم شال می بافم مث یه خط دراااز میذارمش کنار چون نفسم سنگینی میکنه چون یهو یاس با یه صدای مبهم توی سرم با سکوت این موقع شب قاطی میشه و قلبم ریپ و نابجا میتپه و حس میکنم هوا کم اوردم بافتنی رو جمع میکنم و در لحظه ای که دارم به چهار گوشه و تابلوهای اتاق که گویی غریبه است نگاه میکنم حس میکنم در ناامیدانه ترین دوران عمرم به سر میبرم ...بدون هیچ نقطه ی روشنی برای ادامه ...توی سرم ادامه ی زندگیم رو ترسیم میکنم... کاش میتونستم بگم با خودم ادامه ای نامعلوم اما یک فیلمنامه از ادامه ی تقریبا معلوم از زندگیم رو با اطمینان میارم توی فکرم که زیاد قشنگ نیست. بعد با خودم میگم زندگی قرار بود این باشه ؟چه شکلی گذشت؟ وقتی بچه بودم به بزرگ شدن خیلی فکر میکردم و رویا می بافتماما الان بزرگیم هیچ شباهتی با اون رویاها نداره یادم میاد قرص کلسترولم رو نخوردم باید برم آشپزخونه و باید درهارو چک کنم که او قفل کرده یا نه و شاید توی رختخواب به ادامه ی تماشا ی فیلم غمناکی که شروع کردم یعنی رقصنده در تاریکی بگذرونم تا چشمهام سنگین بشه ..اوه مسواک و نخ دندان هم مونده ...میبینی همه ی زندگی مدام همینه ...چه شکلی آدمها ملال خودشون رو ندیدن و دوباره زائیدن تا ماها هم ملال و تکرار زندگی رو شاهد باشیم ؟؟!! شاید هم برای ترس از تکرار هی زائیدن تا از تکرار فرار کنند ولی دیگه وقتی فهمیدن بالاخره اون هم تکراری میشه که دیگه دیر شده بود .دیگه دارم چرت و پرت میگم پاشم برم ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 13:06

یه روز عادی پاییزی بود شبش دیدم هی گر میگیرم هی سردم میشه . نفس کشیدنم هم یادم میره و حس خفگی بهم دست میده .واسه اینکه حواسم رو پرت کنم و بتونم بخوابم ، رفتم سر گوشیم در عین ناباوری عکس مردی که میشه گفت در هفده هجده سالگی اولین عشق نوجوونیم بود (که البته خودش هیچ وقت نفهمید) رو پیدا کردم .فرداش بعد از یه بارش بارون در حال برگشت از خرید روزانه بودم . اینجور موقع ها زمین پر از حلزونهای ریز و درشته که کف آسفالت دارن راه میرن.نزدیک بود طبق معمول یکیشون رو له کنم . نشستم و آروم برش داشتم گذاشتمش گوشه ی دیوار در همون حال یاد عکسی که دیشب دیده بودم افتادم ، پس پاشدم به برگهای خیس درختهای بالای سرم که توی باد تکون میخوردن نگاه کردم و با لبخند گفتم: آخییی ...فلانی چرا اینقد پیر شدی؟؟ مگه اولین عشق ها پیر میشن ؟! نشناختمت که .. اون چشمهای مغرور و صورت جدیت پس کو؟ چرا نمیدرخشن؟ لعنتی تو نباید پیر میشدی به زور شناختم اون چشمهایی که میتونست دنیایی رو جابجا کنه و جنگلی رو آتیش بزنه مات و مبهوت و بی هیچ حسی در عکس به نامعلوم خیره بود ..دلم گرفت فلانی ..کاش یه بار دیگه از دور مثل همون سالها ببینمت ..کاش وقتی یه بار دیگه از کنارت رد شدم دست و پام بلرزه و درست نتونم نگاهت کنم کاش ...بعد ردیف درختها تموم شدن و حس کردم چقدر خریدهام سنگیننن ... ولی یه لبخند شیطون و قشنگ گوشه ی لبم از فکر کردن به اون روزها به اون عکس به اون دور ... نقش بسته بود و تموم روز منو نوجوون نگه داشته بود... ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 13:06